یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

بدون شرح

دیشب پتو و متکات رو دستت گرفتی و اومدی پیش ما بخوابی! بالشت رو گذاشتی بین بالش من و بابا و خوابیدی. با یه دستت دست منو محکم گرفته بودی و با دست دیگه ات دست بابا رو . یه لحظه خندیدی و گفتی مامان چه خوبه امشب همینجوری بخوابیم!!! گفتم مامانی باید بری تو اتاق خودت تو تخت خودت. گفتی: نه امشب همینجوری بخوابیم. گفتم باشه و همونطوری که دستات تو دستم بود خوابیدی. وقتی خوابت برد بردمت سرجای خودت خوابوندمت. دم صبح بیدار شدی و صدام کردی وقتی اومدم پیشت گفتی مامان بریم تو تختت بخوابیم دوباره. گفتم مامان نمیشه هرکسی باید سرجای خودش بخوابه. بغض کردی و نگام کردی. دلم نیومد بهت نه بگم گفتم باشه ولی فقط امشب باشه؟ خوشحال شدی و پتوت رو دستت گرفتی و بلند شدی. ...
29 آبان 1391

ننه سرما و مهمون ناخونده اش

  این هفته که گذشت انگار نمیخواست تموم بشه. سرماخوردگی مهمون ناخونده خونمون شده بود و قصد رفتن نداشت. هنوز هم آثارش هست. اینقدر طول کشید که دلم میخواد همین الان همه پنجره ها رو باز کنم و بگم به سلامت دیگه اینطرفها پیدات نشه که چشم دیدنت رو نداریم!!!  هفته پیش سرماخوردی یه سرماخوردگی کوچولو. با دارو و آب لیمو و عسل و لیموشیرین مهار شد. وقتی حالت خوب نبود مثل یه فرشته معصوم یه جا خوابیده بودی و سرفه میکردی. میگفتم مامانی سرماخوردی میگفتی: ببخشید که سرماخوردم!!! میگفتم :الهی بگردم چرا سرفه میکنی ؟ میگفتی: ببخشید که سرفه میکنم!!! یعنی دلم کباب میشد واست... خدا رو شکر که سرماخوردگیت دو روزی بیشتر طول نکشید ولی خودم بعدش از پا اف...
27 آبان 1391

وقتی یه چیزی رو بخوای میشه

قصه از یه عکس شروع شد. از عکسی که فریبا جون توی یکی از پستهاش گذاشته بود. روزی که دست نیروانا رو گرفته بود و از یه راه دور و فقط به عشق ستاره زندگیش راهی تهران شده بود تا با دختر نازش توی نمایشگاه غنچه های شهر برج میلاد شرکت کنه.وقتی اون عکس رو دیدم بدجوری ذهنم درگیرش شد. همون عکس باعث شد صدای دوست جونم رو بشنوم.فریبا جون راهنمایی های لازم رو کرد.یه دودوتا چهارتایی با بابا محمد کردیم و دیدیم که خیلی خوبه و تصمیم گرفتیم که عملیش کنیم. اون روز راهی اصفهان بودیم و نمیشد برنامه رو به هم بزنیم. آخه خیلی وقت بود که اصفهان نرفته بودیم و همه دلشون واسه تو وروجک تنگ شده بود. من و تو هم همینطور. همش میگفتی بریم خونه مامانی و بابایی بریم پیش خاله نسری...
17 آبان 1391

نقاش کوچولو

یسنای من! در عرض یک هفته ده روز نقاشیهات هدفمند شده گلکم! از نقاشی کشیدن هم خیلی خوشت اومده همش میگی نقاشی بکشیم. من که خیلی وقته واست چیزی نمیکشم. از وقتی که یه جا خوندم که کشیدن نقاشی واسه بچه های همسن و سالت الگوسازی میکنه و خلاقیتت رو ازت میگیره. واسه همین گذاشتم که خودت بکشی و من بیشتر نظاره کنم.همه جا هم نقاشی میکشی. روی در کمد،روی دیوار، و آخرین شاهکار هنریت رو دیشب روی سرامیکهای سالن ثبت کردی این رو کشیدی و گفتی چشم چشم دو ابرو کشیدم   این هم ماهی کوچولویی که خودت با دستای کوچولوت کشیدی قربونت برم که وقتی اینو نشونم میدادی چه برقی تو چشمات بود و من تو آسمونها بودم وقتی که گفتی نوشتم مامان!...
11 آبان 1391

مادر که شوی...

مادر که شوی میفهمی حال مرا. وقتی کودکت،پاره تنت،دردی دارد که برایش مداوایی نمیابی، وقتی اشکهای از سر دردش را ببینی و ندانی که چه کنی، وقتی مدام به پاره تنت گوشزد کردی که چنین نکن و گوش نداد، میفهمی حال مرا،میفهمی حرف مرا   امشب یک ساعت گریه کردی . چندوقتیه با پوست لبت بازی میکنی. چندین بار برات توضیح دادم که اگه اینکار رو بکنی پوست لبت کنده میشه و دردت میگیره ولی کو گوش شنوا دخترکم؟؟؟ امشب پوست لبت رو کندی و زخم شد و گریه کردی از سوزش لبهات. دهنت رو باز نگه داشته بودی تا سوزش لبت بیفته ولی گریه میکردی و اشکهات همه صورتت رو گرفته بود. یه کم که خوب میشد و دوباره لبهات رو میبستی دردت میگرفت و باز گریه میکردی. ریز ر...
7 آبان 1391

بچه که بودیم

عزیزکم این روزها همش میگی میخوام بزرگ بشم برم دانشگاه بعد برم مدرسه بعد برم مهدکودک. یه ایمیل واسم رسید که حال و هوای کودکی و بزرگسالی رو خوب توصیف کرده. میخوام واست بذارم عزیزکم. به افتخار تو و همه بچه هایی که میخوان زود بزرگ بشن     " بچه که بودیم ... "     بچه بودیم ار آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید     بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه     بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم   بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست   بزرگ ش...
4 آبان 1391

قد میکشی به سوی نور

میخوام این لحظه رو ثبت کنم تو دفتر خاطراتت: امروز 30 مهر ساعت 3 بعد از ظهر اومدی با خوشحالی صدام کردی و گفتی: مامان نگا کن دستم مییسه که چراغ رو شوشن کنم!!!!!!! و من چه سرمست بودم از اون ذوقی که توی چشمات بود و با نگاهت میرقصید. برای اولین بار بی واسطه صندلی و آغوش ما دستت رو به کلید چراغ رسوندی و اونو روشن کردی.حالا دیگه هم میتونی خودت درها رو باز و بسته کنی و هم چراغها رو روشن کنی. آرزو میکنم همیشه روی پای خودت بایستی و چیزایی که میخوای به دست بیاری دختر پرتلاش من   ...
1 آبان 1391
1